باز هم عرفه در راه است ...
بوی عرفه می آید خدا
بوی عاشقانه ای دیگر
بوی خاک باران خورده از اشک
خدا…
گفتمت تا به اکنون که نامت،جان بخش ترین واژه عالم امکان است؟
حتی آن زمان که حروفی نارسا،بار عظمتش را بر دوش می کشند!
با همین اسم اعظم در سکوت صدایت می زنم.
آرام و آرام تر می گویم تا بلند و بلندتر بشنوی مرا.
بی صدایی ام را شنوا باش محبوب دلم.
خدا…
پرده عفو الهی ات را بر خطاهایم بگستران.
انگار کن من در هر عرفه از دوباره های تو زاده می شوم.
کودکی می شوم که میل پناه در نگاه تو،او را به سوی مهربانی بی مثالت نیل می دهد.
من آن کودک آکنده از تو را می مانم که دوست دارم پای بر زمین بفشارم اما دست را در دستان پرمهر تو حلقه کنم.
این گونه اطمینانی دیگر می یابم که هیچ گاه از دایره اعتنای چشمانت بیرون نیستم.
که بی نور نگاهت معبود ستودنی ام،
گم می شود دلم در بیراهه های زمین -این مهبط انسان وجود- !
حرف آخرم
تکراری است بر آغاز بی آغازی…
این دل در تصرف تو می ماند،
تا عرفه ای دیگر…