بیست سنت
19 دی 1390 توسط sarshar
مقیم لندن بود، یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند، بیست سنت اضافه تر می دهد!
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم: آقا این را زیادی دادی…..
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت : آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟
گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم . اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!
تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
خانه خوبان