ظرائف
از صباح تا رواح
در بغداد یکی بود به بی باکی و بی اعتقادی منسوب بود . در مجلس فسادی بود و از صباح تا رواح به آبکاری (شرابخواری ) و خدای آزاری ، مشغول بود . چون وقت نماز شد ،قصد رفتن کرد ، یکی به مشایعت او بیرون آمد و گفت : “رفتی ،خدای یار تو باد ! ” او گفت : ” مرا تا به خانه ی من دراین راه حاجت یاری نیست .” این بگفت و پای در استر آورد تا بر نشیند ، یک پای او در رکاب بود و دیگر در رکاب استوار نکرده بود که استر برمید و او را بر زمین انداخت و یک پای او در رکاب محکم شده ، استر می جست و سر او را بر زمین می زد تا او را پاره پاره کرد ، و مر عاقلان را این حکایت ، انتباه (بیداری ) است که در هیچ حال ، بی عون و عصمت حق تعالی هیچ کار برنیاید .ص 28
درِ میان تو و پروردگار
گویند در بصره رئیسی بود و روزی در باغ خود چشمش بر زن باغبان افتاد. آن زن در غایت حُسن و نهایت عفاف بود و باغبان را کاری فرمود تا از پیش او دور شد، زن را گفت : ” برو درها را ببند .” زن رفت و باز آمد و گفت : ” همه ی درها بستم الّا یک در نمی توان بست.” گفت : ” آن کدام است ؟ ” گفت : ” آن دری است که میان تو و پروردگارت است که به هیچ سبیل ،آن بسته نشود. ” رئیس چون آن سخن بشنید ،استغفار کرد و به توبت و انابت مشغول شد. ص 74
نمازگزار فراموشکار
یکی نماز می کرد و در نماز ” انا ارسلنا نوحاً ” می خواند. چون این کلمه بگفت، بر وی فروبست (دیگر نتوانست کلامی ذکر کند و خاموش شد) و بیش هیچ یادش نیامد. اعرابیی که به وی اقتدا کرده بود گفت : “اگر نوح نمی رود ،دیگری بفرست وما را باز رهان.