جوان طمعکار
عبید زاکانی، شاعر شوخ کرمانی ، در آخر عمر، پیر و تهیدست شد، ولی پسرانش احترام پدر را به جای نمی آوردند و یاری اش نمی کردند. روزی عبید تدبیری اندیشید و درسی عبرت انگیز به پسرانش آموخت . در فرصتی مناسب آنان را پیش خود خواند و مخفیانه به هر یک گفت: من تو را از دیگر برادرانت بیشتر دوست دارم ، وصیتی دارم که نمی خواهم از آن آگاه شوند وصیت این است که در زیر این بسترم خمره ای پنهان کرده ام که پر از طلا و جواهر است . پس از مرگم ، بی اطلاع برادرانت آن را بیرون آور و یک سومش را از جانب من در راه خدا انفاق کن و بقیه را برای خودت بردار.
عبید بدین سان هر جهار پسر پیش خود خواند و این سخنان را با آنان در میان نهاد . از آن پس ، پسران طمعکار برای رسیدن به آن ثروت هنگفت، حرمت پدر را پاس می داشتند و از کمک های مالی دریغ نمی ورزیدند. پدر نیز واپسین روزهای عمرش را در آسایش گذراند.. سرانجام، پس از مدتی عمر پدر به پایان رسید و دیده از جهان فروبست.
پس از مرگ پدر ، پسران در پی فرصتی بودند که خمره را بیرون آورند. سرانجام یکی از پسران فرصتی یافت و مشغول کندن زمین شد. در این میان سه برادر دیگر از راه رسیدند و با دیدن آن صحنه به داد و فریاد پرداختند و روشن شد که عبید زاکانی شوخ و زرنگ ، به هر چهار نفر همین وصیت را کرده است. پس از گفت و گوی بسیار قرار گذاشتند که خمره را به گونه مساوی قسمت کنند. چون خمره را بیرون آوردندبا کمال شگفتی دیدند که از زر و سیم خالی است . تنها کاغذی در خمره یافتند که روی آن چنین نوشته بود:
خدای داند و من دانم و تو هم دانی که یک فلس ندارد عبید زاکانی
برگرفته از کتاب: داستانهایی از د نیای جوانان