ضحاک ! چه کردی؟!
ضحاک ابن عبدالله مشرقی* گفت: وقتی سپاه عمر سعد اسب های ما را پی می بریدند،
من اسب خود را در یکی از خیمه های اصحاب پنهان کرده بودم
و پیاده جنگ می کردم و پیش روی حسین دو مرد را بکشتم و دست یکی را بینداختم
و چند بار حسین با من گفت:
” خدای دست تو را مبُراد و از اهل بیت پیغمبر ، تو را جزای نیکو دهاد.”
چون دیدم اصحاب حسین همه کشته شدند و لشکر یک سره به اهل او روی آوردند
و هیچ کس نماند مگر سوید ابن عمرو خثعمی و بشر ابن عمرو حضرمی
گفتم: ” یابن رسول الله ! یاد داری آن پیمان که با تو کردم و گفتم تا مقاتلی باشدمن هم از تو دفاع می کنم و چون هواداری نبینم مرا دستوری دهی که بازگردم، گفتی چنین باشد؟”
حسین گفت: راست گفتی اما چگونه خواهی رست از دست این مردم؟
اگر توانی ، تو را آزاد کردم
چون مرا رخصت داد، اسب را از خیمه بیرون آوردم و برنشستم .
به میان لشکر زدم؛ راه گریز برای من باز شد تا از صفوف بیرون شدم…
کتاب آه ، ترجمه نفس الهموم شیخ عباس قمی، ص 357
*ضحاک ابن عبدالله مشرقی از محدثین و گزارشگران واقعه کربلا بوده است.