دیگر خسته شده ام از تو نه!
از بی نوایی خود
که خاک بازی هنوز از ذهنم بیرون نرفته
نمی دانم چگونه بال داشته باشم و آنگاه چگونه پرواز کنم
آشیانه سرد شده است و نفس گرمت را می خواهم
پایم شکسته نمی توانم راه بروم
عصا می خواهم
سوی چشمانم را گناه گرفته، اگر تو هم بیایی نمی توانم ببینم
وای بر من! ای عزیز! بیچارگان را دریاب
بی بضاعتیم، حتی مزجات آن را نداریم.
گفته اند قبل از خواهش گدایان، عطایتان را ارزانی می دارید.
می دانی چه می خواهم؟ یک عمر تمنا….
تمنای تو!